من تعدا هفت فرزند دارم و عباس در میان فرزندانم « برترین » آنها بود . او خیلی مهربان و کم توقع بود . با توجه به اینکه رسم بود تا هر سال شب عید برای بچه ها لباس نو تهیه شود ؛ اما عباس هرگز تن به این کار نمی داد . او می گفت : « اول برای همه برادرها و خواهرانم لباس بخرید و چنانچه مبلغی باقی ماند برای من هم چیزی بخرید » به همین خاطر همیشه هنگام خرید اولویت را به خواهران و برادرانش می داد . او هر وقت می دید ما می خواهیم برای او لباس نو تهیه کنیم ، می گفت : « همین لباسی که به تن دارم خوب است » و وقتی که لباسهایش چرک می شد ، بی آنکه کسی بداند ، خودش می شست و به تن می کرد . عباس هیچ گاه کفش مناسبی نمی پوشید و بیشتر وقتها پوتین به پا می کرد . عقیده داشت که پوتین محکم است و دیرتر از کفشهای دیگر پاره می شود و آنقدر آن را می پوشید تا کف نما می شد . به خاطر می آورم روزی نام عباس را در لیست دانش آموزان بی بضاعت نوشته بودند . دایی عباس ، که ناظم همان مدرسه بود ، از این مساله خیلی ناراحت شد و به منزل ما آمد . از ما خواست تا به ظاهر و لباس عباس بیشتر رسیدگی کنیم تا آبروی خانواده حفظ شود . من از سخنان برادرم متاثر شدم . کمد لباسهای عباس را به او نشان دادم و گفتم : - نگاه کن . ببین ما برایش همه چیز خریده ایم ؛ اما خودش از آنها استفاده نمی کند . وقتی هم از او می پرسم که چرا لباس نو نمی پوشی ؟ می گوید : « در مدرسه شاگردانی هستند که وضع مالی خوبی ندارند . من نمی خواهم با پوشیدن این لباسها به آنان فخر فروشی کنم.»