کسانی که دارای سرمایه مادی هستند همواره تلاش می کنند تا از این سرمایه ای که به دست آورده اند به خوبی استفاده کنند و حاضر نیستند هیچگونه زیان مالی ببینند . برای خود سال مالی دارند و زمانی که به انتهای سال می رسند ، می نشینند و محاسبه می کنند که آیا از سرمایه ای که داشته اند بهترین استفاده را برده اند یا نه ؟ اگر جواب مثبت باشد سعی در تقویت آن دارند و اگر هم جواب منفی باشد سعی در تغییر رویکرد اقتصادی دارند . خلاصه کلام اینکه همواره دنبال این هستند که از سرمایه مادی که دارند بهره برداری بکنند و اینگونه نباشد که فقط سرمایه را به دوش بکشند .
خدای متعال به انسان سرمایه عمر عنایت فرموده است . سرمایه ای که به فرمایش مطهر مولا علی علیه السلام بهایش بهشت است و به کمتر از آن مباید فروخته شود . راستی سال به تازگی نو شده است . آیا فکر کرده ایم که فرصت یک ساله پشت سر نهاده را چه کردیم ؟ با سرمایه عمر خدادادی چگونه برخورد کردیم ؟ نشستیم محاسبه نفس بکنیم که ضرر کردیم یا سود ؟ مگر حضرت امام خامنه ای در حرم مطهر رضوی نفرمودند : محاسبه ی نفس کنیم ؟ به فرمایش ائمه معصومین دنیا بازاری است که عده ای در آن سود می کنند و عده ای دیگر ضرر می کنند . بنشینیم محاسبه نفس کنیم ؛ اگر سود کرده ایم از خدای متعال توفیق دوام بخواهیم و اگر ضرر کرده ایم و جنسمان را به کسی فروخته ایم که نباید می فروختیم خب اینجا ( بازار معامله با خدا ) بازاری است که با توبه جنس فروخته شده را پس می گیرند و همان را به بهترش برمی گردانند . رفقا بیائید با خدا معامله کنیم که ؛
1- خداوند جنس کم را میخرد. خدا جنس کم را هم میخرد. «فَمَنْ یَعْمَلْ مِثْقالَ ذَرَّةٍ خَیْراً یَرَهُ» (زلزله/7) مثقال یک ذره است. یعنی به اندازهی وزن یک ذره! خدا جنس کم را میخرد. اما مردم جنس کم نمیخرند.
2- از همه گرانتر میخرد. خدا به بهشت میخرد، خدا جنس معیوب را هم میخرد. در قرآن یک آیهای داریم، سورهی محمد، میفرماید: «وَ أَصْلَحَ بالَهُمْ» (محمد/2) تو در کار بیا. ایمان و تقوا داشته باش، عملت را هم خراب کردی، من خودم «أَصْلَحَ» یعنی عیبهایش را اصلاح میکنم. یعنی میگوید: ماشین قراضه بده، خودم صافکاری میدهم. «أَصْلَحَ بالَهُمْ»
این چه غمی است نهفته در نام تو که بی اختیار دلها را می شکند و اشک را در پشت پلکها بی قرار می کند و آسمان چشم را بارانی ؟! این گریه دست ما نیست ... اختیار این اشک در این مصیبت با ما نیست ... ما برای ثواب گریه نمی کنیم... چه کس می تواند برای ثواب گریه کند ؟ گریه کردن بال بسته می خواهد ... دل شکسته می طلبد ... ما دق می کنیم اگر برای تو گریه نکنیم ... خب گریه دارد تلاطم دل زینب... مگر می شود فهمید دلشوره خواهر یعنی چه؟!... گریه می کنم چون دوستت دارم ... گریه ام را دوست دارم چون موهبت ارباب است... یالیتنی کنت معک فافوز فوزا عظیما ...
اول : رخصت سیاه می پوشی ، می آیی ، می نشینی کنارم ، کنارش . امشب هم میان این همه رنگ ، سیاه را انتخاب کرده ای ، سینه را آماده کرده ای . اشک می ریزی ، سینه می زنی ، هروله می کنی ! امروز هم در میان این همه جا ، این خانه را انتخاب کرده ای ، یا الله گفته ای و آمده ای نشسته ای این گوشه . گوش می دهی ، ضجه می زنی ، دعا می کنی ، بلند می شوی که بروی ، این بار هم ذکر رفتنت خنده است و گاهی قهقهه . خوش آمدید . فردا شب هم تشریف بیاورید.
دوم : غربت غربتت را باور کرده ایم . غربتش را . غربت مان را از او ، قرابت مان را به او ، نه . غریبش کرده ایم ، برای غربتش گریه کرده ایم ، برای غریبی مان قیام کرد . غریب مان می دانست ، باور نکردیم . باور داریم ، ایمان آورده ایم ، تا آخر هم پایش مانده ایم .
سوم : همت ساکتی ! این جا نشسته ای که چه ؟! آن قدر رفته ای و برگشته ای بین این دسته ها که نمی دانی کجا می روند ، چرا می روند ؟ برای که می روند ؟ راه بیافت ! از کاروان عجیب عقب مانده ای . بیا تا برویم ...
غدیر ، باطن مبعث است . غدیر ، مغز بعثت رسول الله است . امامت و ولایت ، باطن نبوت است . امام علی ابن ابیطالب صلوات الله و سلامه علیه ، جان رسول الله است . امام علی علیه السلام ولی الله الاعظم است ....
در قرآن کریم خدای متعال فرموده است : یا ایها الذین آمَنوا آمِنوا ؛ ای کسانی که ایمان آورده اید ، ایمان بیاورید ؛ در تفسیر این آیه بیان شده است : ای کسانی که به نبوت رسول الله ایمان آورده اید آمنوا بولایه علی ابن ابیطالب صلوات الله و سلامه علیه .
به مادرش گفت : مامان جون ، بابا کی از مسافرت میاد ؟ مامان گفت : گفته شاید این جمعه برگردم . هادی دل تو دلش نبود ، خیلی وقت بود بابا رو ندیده بود ، خیلی ذوق و زده و خوشحال بود . هر موقع تو خونه شلوغی می کرد ، مادرش می گفت : هادی به بابات میگم شلوغ کاری کردی ها؟ با شنیدن این حرف ، هادی ساکت می شد . پیش خودش می گفت : من که تو این مدت مامان رو اذیت کردم خوبه تو این چند روز مونده به برگشتن بابا پسر خوبی بشم . بعضی اوقات هم هادی می رفت پیش مادرش و بهش می گفت : مامان من پسر خوبی بودم ؟ مادر می گفت : پسر خوبی هستی ولی گاهی اوقات یه کم مادرت رو اذیت می کنی!تو باید همیشه خوب باشی،اگه مادرت رو اذیت کنی بابا ناراحت میشه ها!
هادی تو این یکی دو روزی که شنیده بود بابا شاید جمعه بیاد خیلی خودش را کنترل می کرد و سعی می کرد مادر را اذیت نکنه و انصافا هم خیلی بهتر شده بود ؛ هر چی به جمعه نزدیکتر می شد رفتار هادی هم بهتر می شد . هر روز از مادرش می پرسید : مامان ، بابا زنگ نزد که زودتر میام ؟ مادر می گفت : گفته همون جمعه انشاالله میام .
این انتظار آمدن پدر نه تنها در رفتار و اخلاق هادی اثر گذاشته بود بلکه روی درس خوندن و نظم هادی هم اثر گذاشته بود . هر روز اتاقش رو مرتب می کرد و تمام درس هاش رو می خوند و پیش خودش می گفت : درسته بابا گفته جمعه میام ولی شاید زودتر آمد ! اونوقت اگه بابا زودتر بیاد و اتاق من نامرتب باشه یا من درس هام رو نخونده باشم چه کار کنم ؟
خلاصه اینکه آقا هادی کوچیک ما انتظار آمدن پدرش رو به معنای واقعی نشون می داد و این انتظار تنها به حرف نبود بلکه در تمام رفتار و اخلاق و افعال هادی اثر گذاشته بود .....
هادی بدون اینکه خودش متوجه باشد درس بزرگی به مادرش داده بود . مادر هادی داشت پیش خودش فکر می کرد ؛ به خودش گفت : این بچه انتظار آمدن پدرش رو داره همه چیز رو آماده کرده و حتی الان دیگه کاری نمی کنه که اونو ناراحت نکنه و خودش رو اینقدر آماده کرده که اگه الان باباش بیاد هادی هیچ نگرانی نداره . مادر هادی خیلی به فکر فرو رفته بود و تو دلش به امام زمانش گفت :
آقا جان من یه عمری شنیدم که شما شاید جمعه بخوای ظهور کنی ولی به اندازه این انتظار هادی ، انتظار نکشیدم و منتظر واقعی نبودم . راستی آقا جان اگه شما زودتر بیای من چه کار کنم ؟ آیا واقعا آماده هستم ؟ آیا روی آن را دارم که با این همه گناه به شما نگاه بکنم یا حتی کلامی حرف بزنم ؟ آیا الان که مثلا منتظرم از کارهائی که میدونم شما رو ناراحت می کنه جلوگیری می کنم ؟ .....
هر امر کوچک و یا بزرگی برای اینکه به نحو احسن انجام بشود و به هدف و غایت مطلوب برسد مستلزم این است که تمام مقدمات و زمینه های آن به خوبی فراهم شده باشد و به تعبیر برخی ها باید زیرساخت های آن مهیا شده باشد .
یک مثال بخواهیم عرض بکنیم این است که انسان می خواهد از یک مهمان پذیرائی کند از چند روز قبل تدارک می بیند و تمام چیزهائی که فکر می کند مورد نیاز است را فراهم می کند ، سعی می کند تمام نقایص را برطرف کند و خلاصه اینکه در حد توان تلاش می کند تا همه چیز را به خوبی رعایت نماید ، مثلا حتی بیشتر از اندازه هم غذا درست می کند تا یک زمان کم نباشد تا جلوی مهمان آبروداری شود ولی برای ظهور امام زمان علیه السلام .....
داشتم با خودم فکر می کردم که چگونه می شود که این همه عاشق و مشتاق به امام زمان علیه السلام هست ولی امام زمان علیه السلام به میرزا علی فشندی می فرماید : مردم ما را به اندازه یک لیوان آب خوردن هم نمی خواهند ؟؟!! اگر مردم ما را می خواستند ما می آمدیم .
دیدم به مانند کودکی می مانم که از صبح که پدر خانه را ترک می کند تا موقعی که به منزل می آید بهانه پدر را می گیرد و دائم هم از مادرش می پرسد : مامان ! پس کی بابا میاد ؟ ولی عصر که بابا از سر کار به منزل می آید ، کودک به بابا می گوید : بابا برام چی خریدی ؟ بابا هم با دادن مثلا یک شکلات بچه را خوشحال می کند ....
کودکی در بازار با پدرمهربانش قدم می زد . کودک در طی مسیر همواره دستش در دست پدر بود و خیالش از تمام شلوغی های بازار راحت . همان طور که کودک با پدرش طی مسیر می کرد به مغازه اسباب بازی فروشی رسیدند . کودک ذوق زده شد و دستش را از دست پدر رها کرد و محو تماشای اسباب بازی ها شد و اصلا فراموش کرد که با پدرش به بازار آمده بود . بعد از این که دلش از تماشای اسباب بازی ها سیر شد متوجه شد که پدرش نیست . کودک به یک باره دلش لرزید و وجودش ناآرام شد و در بازار می دوید و فریاد می زد مردم « پدر من گم شده است » در حالی که همه می دانستند کودک گم شده است نه پدرش .