دست شد قطع ، ولی دل ز عمو قطع نکرد حیف چون سقا دو دستم هدیه بر زهرا نشد ...
... سرانجام زمانی رسید که امام علیه السلام یکه و تنها در میان هزاران هزار دشمن مسلح باقی ماند و گهگاه فریاد بر می آورد : « آیا یاری کننده ای هست که به خاطر خدا از حرم رسول خدا دفاع کند ؟» عبدالله که در بین بچه ها و زنان ، در خیمه گاه حضور داشت تاب و تحمل دیدن غربت عموی تنهای خویش را نیاورد و ناگهان از خیمه ها بیرون آمد. زینب او را گرفت شاید که بتواند مانع رفتن وی شود ولی عبدالله گفت:« نه ، به خدا سوگند عمویم را تنها نمی گذارم» دست خود را از دست عمه رها ساخت و به سوی میدان دوید و خود را به امام علیه السلام رساند . در غوغایی که دور امام علیه السلام ایجاد شده بود یکی از لشکریان یزید شمشیر خود را به قصد ضربه زدن به آن حضرت فرود آورد . عبدالله دست خود را سپر کرد تا شمشیر به امام اصابت نکند . شمشیر ، بران و ضربه ، سنگین بود و دست نوباوه پیام بر خدا را از بدن جدا کرد ؛ آنگونه که فقط به پوستی آویخته شد . عبدالله یتیم از شدت درد ناله ای برآورد و پدرش را صدا کرد : « واابتاه ... » امام علیه السلام او را در آغوش گرفت ، سپس دست به دعا برداشت و گفت:« خداوندا ! اگر مقدر کرده ای که این قوم را تا مدتی زنده نگهداری در بین آنان تفرقه ای سخت بینداز... که آنان ما را دعوت کردند و وعده یاری دادند اما به ما حمله کردند و ما را کشتند» در این هنگام تیرانداز سپاه دشمن « حرمله بن کاهل »-که خدایش لعنت کند و بر عذابش بیفزاید-گلوی نازک عبدالله را نشانه گرفت و او را در دامان عمویش ذبح کرد...
روایت هایی از ده مرد در کربلا
مردی که فقط اسب داشت
امام آمدند دم خیمه اش . دنبالش فرستاده بودند و نیامده بود . به فرستاده گفته بود به آقا بگو عذر دارم نمی آیم . امام دلشان رضا نشد و خودشان آمدند صدایش کنند . گفت : « آماده مرگ نیستم آقا ! ، اسب قیمتی ام مال شما » نگاهی کردند که از شرم لال شد : « اسب ات را نمی خواهیم . » چشم از او گرفتند خیره شدند به خاک : « از اینجا دور شو که فریاد غربت ما را نشنوی . که اگر بشنوی و نیایی ... » سوار اسب قیمتی اش به تاخت ، رفت و دور شد .
عبیدالله بن حر
برای دانلود بروشور آن پرچم سرخ ویژه شب پنجم محرم به ادامه مطلب مراجعه بفرمائید.