...گفتم : « نزدیک عید است . می خواهم برای بچه ها لباس نو بخرم .» یک دفعه دیدم رنگ از صورتش پرید . لب هایش سفید شد . گفت : « چی ! لباس عید ؟!» من بیشتر از او تعجب کرده بودم . گفتم : « حرف بدی زدم !» گفت : « یعنی من دست بچه هایم را بگیرم و ببرم لباس نو بخرم ! آن وقت جواب بچه های شهدا را چی بدهم .یعنی از روی بچه های شهدا خجالت نمی کشم ؟!» گفتم :« حالا مگر بچه های شهدا ایستاده اند سر خیابان ما را ببینند ! تازه ببینند . آن ها که نمی فهمند ما کجا می رویم .» نشست وسط اتاق و گفت : « ای داد بی داد . تو که نیستی ببینی هر روز چه دسته گل هایی جلوی چشم ما پرپر می شوند . خیلی هایشان زن و بچه دارند . چه کسی این شب عیدی برای آن ها لباس نو می خرد ؟» نشستم روبه رویش و با لج گفتم :« اصلا من غلط کردم . بچه های من لباس عید نمی خواهند . » گفت : « ناراحت شدی ؟! » گفتم : « خیلی ! تو که نیستی زندگی مرا ببینی ، کی بالای سر من و بچه هایت بودی ؟! ما هم به خدا دست کمی از بچه های شهدا نداریم .» عصبانی شد . گفت : « این حرف را نزن . همه ما هر کاری می کنیم ، وظیفه مان است . تکلیف است . باید انجام بدهیم ؛ بدون اینکه منتی سر کسی بگذاریم . ما از امروز تا هر وقت که جنگ هست عید نداریم . ما هم درد خانواده شهداییم . »