سلوک عرش نشینان

خاطرات همسر شهید ستار ابراهیمی

...گفتم : « نزدیک عید است . می خواهم برای بچه ها لباس نو بخرم .»
یک دفعه دیدم رنگ از صورتش پرید . لب هایش سفید شد .
گفت : « چی ! لباس عید ؟!»
من بیشتر از او تعجب کرده بودم . گفتم : « حرف بدی زدم !»
گفت : « یعنی من دست بچه هایم را بگیرم و ببرم لباس نو بخرم ! آن وقت جواب بچه های شهدا را چی بدهم .یعنی از روی بچه های شهدا خجالت نمی کشم ؟!»
گفتم :« حالا مگر بچه های شهدا ایستاده اند سر خیابان ما را ببینند ! تازه ببینند . آن ها که نمی فهمند ما کجا می رویم .»
نشست وسط اتاق و گفت : « ای داد بی داد . تو که نیستی ببینی هر روز چه دسته گل هایی جلوی چشم ما پرپر می شوند . خیلی هایشان زن و بچه دارند . چه کسی این شب عیدی برای آن ها لباس نو می خرد ؟»
نشستم روبه رویش و با لج گفتم :« اصلا من غلط کردم . بچه های من لباس عید نمی خواهند . »
گفت : « ناراحت شدی ؟! »
گفتم : « خیلی ! تو که نیستی زندگی مرا ببینی ، کی بالای سر من  و بچه هایت بودی ؟! ما هم به خدا دست کمی از بچه های شهدا نداریم .»
عصبانی شد . گفت : « این حرف را نزن . همه ما هر کاری می کنیم ، وظیفه مان است . تکلیف  است . باید انجام بدهیم ؛ بدون اینکه منتی سر کسی بگذاریم . ما  از امروز تا هر وقت که جنگ هست  عید نداریم . ما هم درد خانواده شهداییم . »

برگرفته از کتاب دختر شینا