بیا تا برویم ...

اول : رخصت
سیاه می پوشی ، می آیی ، می نشینی کنارم ، کنارش .
امشب هم میان این همه رنگ ، سیاه را انتخاب کرده ای ، سینه را آماده کرده ای .
اشک می ریزی ، سینه می زنی ، هروله می کنی !
امروز هم در میان این همه جا ، این خانه را انتخاب کرده ای ، یا الله گفته ای  و آمده ای نشسته ای این گوشه .
گوش می دهی ، ضجه می زنی ، دعا می کنی ، بلند می شوی که بروی ، این بار هم ذکر رفتنت خنده است و گاهی قهقهه . خوش آمدید . فردا شب هم تشریف بیاورید.

دوم : غربت
غربتت را باور کرده ایم . غربتش را . غربت مان را از او ، قرابت مان را به او ، نه . غریبش کرده ایم ، برای غربتش گریه کرده ایم ، برای غریبی مان قیام کرد . غریب مان می دانست ، باور نکردیم .
باور داریم ، ایمان آورده ایم ، تا آخر هم پایش مانده ایم .

سوم : همت
ساکتی ! این جا نشسته ای که چه ؟!
آن قدر رفته ای و برگشته ای بین این دسته ها که نمی دانی کجا می روند ، چرا می روند ؟ برای که می روند ؟ راه بیافت ! از کاروان عجیب عقب مانده ای .
بیا تا برویم ...