داستان راستان

 مردی که کمک خواست

از صحابه ی رسول اکرم بود . فقر و تنگدستی بر او چیره شده بود . در یک روز که حس کرد دیگر کارد به استخوانش رسیده تصمیم گرفت برود و وضع خود را برای رسول اکرم شرح دهد و از آن حضرت استمداد مالی کند .

با همین نیت رفت ولی قبل از اینکه حاجت خود را بگوید این جمله از زبان رسول اکرم به گوشش خورد : « هر کس از ما کمکی بخواهد ما به او کمک می کنیم ، ولی اگر کسی بی نیازی بورزد و دست حاجت پیش مخلوقی دراز نکند خداوند او را بی نیاز می کند » آن روز چیزی نگفت و به خانه برگشت . باز فقر به او فشار آورد و ناچار روز دیگر به همان نیت به مجلس رسول خدا حاضر شد . آن روز هم همان جمله را از رسول اکرم شنید : « هر کس از ما کمکی بخواهد ما به او کمک می کنیم ، ولی اگر کسی بی نیازی بورزد و دست حاجت پیش مخلوقی دراز نکند خداوند او را بی نیاز می کند » این دفعه نیز بدون اینکه حاجت خود را بگوید به خانه برگشت . چون خود را همچنان در فقر و بیچارگی دید برای سومین بار به همان نیت به مجلس رسول خدا رفت . باز لبهای رسول اکرم به حرکت در آمد و همان جمله را تکرار کرد .

این بار که این جمله را شنید , اطمینان بیشتری در قلب خود احساس کرد . حس کرد که کلید مشکل خود را در همین جمله یافته است . با خود فکر می کرد که هرگز به دنبال کمک و مساعدت بندگان نخواهم رفت و به خدا تکیه می کنم . با خودش فکر کرد که از من چه کاری ساخته است ؟ به نظرش رسید برود به صحرا و هیزمی جمع کند و بیاورد و بفروشد . رفت و تیشه ای عاریه کرد و به صحرا رفت , هیزمی جمع کرد و و فروخت و لذت حاصل دسترنج خویش را چشید . روزهای دیگر به این کار ادامه داد ، تا تدریجا توانست برای خود تیشه و حیوان و لوازم کار بخرد و در نهایت هم صاحب سرمایه و غلامانی شد .

روزی رسول اکرم به او رسید و تبسم کنان فرمود : « نگفتم هر کس از ما کمکی بخواهد ما به او کمک می کنیم ولی اگر بی نیازی بورزد خداوند او را بی نیاز می کند »